غيبت 9 ماهه
آتنا جوووووووووووونم سلام عزيز دلم
مدت هاست كه سري ب وبت نزدم و نتونستم از كارات بنويسم. الانم اومدم مدرسه و دور از چشم مدير دارم مينويسم. دقيقا با شروع سال جديد بود كه لب تاب و داديم عمه جوني و من بي نت موندم...
اما تو اين 9 ماه اتفاقاي زيادي افتاد كه همگيشون واسه من و بابايي خيلي خيلي خوشايند بودن... تو هر روز بزرگ و بزرگ تر شدي.. از يازده ماهگي شروع ب قدم برداشتن كردي و دقيقا روز تولدت راه رفتي... از مهر ماه كه ماماني اومد مدرسه تو درست برعكس تگرانياي من رفتار كردي و با از صبح تا ظهر كنار بابايي موندي... بابايي بخاطر تو شيفت كاريشو عوض كرد...كم كم هم حرف زدي و الان حدود پونزده تا كلمه ميگي...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی